هیچوقت انقدر علنی از رفتن ننوشته بودم.
از دیگر تحمل نکردن ام.
از غمی که شبیه چاقو از درون مرا میخراشد.
فکر میکنم باید رفت، باید در اوج بیرحمی، به تک تک خاطراتت و آدم هایی که دو سال را گذرانده ای در کنارشان نگاه کنی، گریه نکنی، بغض نکنی، نگویی دل تنگتان میشوم و بروی.
باید بی رحم شد. ۱۹ سال و خورده ای را لبخند زده ای، پا به پای غم آدم های مهم زندگی ات گریسته ای، دلتنگ شده ای، صدها بار در نوت گوشی ات، سررسیدت نوشته ای اما لعنتی تو باید مهربان باشی و بوده ای، چه شد؟!
جز اینکه دیگران برایشان هیچ مهم نبود و حاصلش تنها غم بود برایت.
دیگر از محبت ام، از لحنِ واقعی ام که میگوید دلتنگ میشوم هیچ نمانده.
دیگر آنقدر آدم ها بی وفا بوده اند که احساساتم را کشته اند.
دیگر نه نفرتی حس میکنم نه عشقی نه دلتنگی ای نه محبتی.
فقط درد را میفهمم، فقط درد دارم.
درد دوست نداشتن و دوست نداشته شدن.
تنها شانسی که آورده ام این است که هنوز هم بلدم الکی بخندم و بهم بگویند چه سرخوشی.
اما من وبلاگ نویس، واقعی تر از من اینستاگرام و تلگرام و حتی منِ واقعی است.
تلخ.بی احساس.بی اهمیت.خودخواه.
هیچ کدام نبوده ام، منی که با اشک آدم ها اشک ریخته ام و برای شادی اشان بیشتر از شادی خودم دویده ام.
منی که همه را بی شیله پیله دوست داشته ام.
منی که زندگی ام انقدر بهم ریخته و غمگین شده که این دومین سیزده بدری است در تمام سال های زندگی ام که غمگینم.
پارسال و امسال.
من تلخ نبوده ام، تلخ شده ام.
بی احساس و بی اهمیت و خودخواه هم همینطور.
همین شد که در غروبی غمگین به بابا گفتم دیگر نمیتوانم در این شهر بمانم و نمیدانم صدایم چه داشت که بابا بی هیچ سوالی گفت شهریور برای رفتنت تمام تلاشم را میکنم.
دیگر هیچ چیز و هیچ کس را ندارم که گره ام بزند به دو سالی که در شهری غریب گذشت.
غربت همیشه غربت است و غریبه هم همیشه غریبه.
در قفس دستانم، پرندگانی زندهاند که هنوز شوق پرواز دارند و من، می نویسم که در رگ هایم به پرواز درآیند و سرخوشانه، با حسِ رهایی صبح های خیلی زود، آواز بخوانند و آزاد شوند.
من خواستم نویسنده شوم، تا دست هایم، احساساتم را، که هزاران پرنده اند، به طبیعت بازگردانند.
من خواستم بنویسم، که رها شوم از حسی که روزی ابراهیم سلطانی نوشته بود: "گاهی آدم نمیداند با دست هایش چه کند".
من مینویسم که بدانم با دست هایی که از جنس خاک های باران خورده جنگل های شمالاند و صدای پرندگان در آن میپیچد، باید چکار کنم.
تمام گندم زارای جهان تداعی گر تو بودن.
بوی همه گندم زارا بعد اینکه بارون میزد ، من رو یاد تو مینداخت.
باد که می پیچید توی شاخه هاشون و با یه ریتم آرومی می رقصیدن ، انگار تو موهات رو باز کرده بودی و باد توی موهای تو می پیچید.
حالا من بعد سال ها، اومدم اینجا. جایی که یه روزی تو با همه سرسبزی بی حدت، شروع کردی به چرخیدن و چرخیدن و باد از حرکت وایساد به تماشای تمامِ تو، گندمزار هم همینطور و من البته.
من ایستادم روبروت و انقدر نگاهت کردم که از زیبایی ات شگفت زده شدم و چشمام پر از اشک شد و تو و تمام گندمزار روبروم تار شدید، انقدر تار شدید که مجبور شدم پلک بزنم که بازم ببینمت، که تا ابد همون جا وایسم و ببینمت ، ولی چشمام رو که باز کردم نبودی.
تو نبودی و روبروم گندمزاری بود که رو به زردی می رفت. انگار فقط تو بودی که بهش سبز بودن می بخشیدی.
حالا من بعد سال ها برگشتم اینجا، ولی نمیدونم چرا هنوز تمام شاخه های گندم تارن.
آره، اومدم اینجا و خواستم بهت بگم : اگه صدام رو میشنوی اینو بدون که موهات همیشه برام دشت گندمزاره و بوی تو برام، بوی گندمزاره بعد بارون.
و من چنان به موی تو آشفته ام، به بوی تو مست.
با دست که صندلی رو هل دادی عقب و حتی برنگشتی بهم نگاه کنی و از در زدی بیرون، فهمیدم که نبودنت یعنی چی.
حالا من اینجام؛ مغموم، شبیه این صندلی روبروم. به هیچ جایی تعلق ندارم و بی مفهوم شدم بدون تو.
زندگیام هم شده شبیه اون پیرهن سفیدت که آویزونه پشت در، چروک تر از همیشه اس، خسته تر از همیشه.
بعد اینکه در رو محکم کوبیدی، من لبه تخت نشستم و گوله گوله اشک میریزم و تو هر جای این شهر که وایسادی، اگه صدای بارون رو میشنوی، میخوام بهت بگم که توی این خونه بدون تو، بارون شدیدتری داره میباره.
میخوام بهت بگم که سرفه ها و صدای گرفته من، غم انگیزتر از تمام رعد و برقهای جهان شده.
زمان دستم نیست، صبح میشه، شب میشه، دوباره صبح میشه و تو دیروز بود رفتی یا پریروز؟
فایده نداره انگار، باید برم وایسم روبروی آینه، جلوی میز آرایش، و با اشکام آفتاب گردونایی که با ذوق گرفته بودی رو آب بدم، ولی چه فایده؟ مگه اینا بدون نور زنده می مونن؟ من که هیچوقت خودم آفتاب گردون دوست نداشتم، ولی تو که دوست داشتی، هر چی که تو دوست داشتی رو منم دوست داشتم همیشه. داشتم؟ نه انگار.
حالا من اینجام، انقد هم اینجا میمونم که تو برگردی و اون نوری که بیرونه، رخنه کنه توی دستام، که صندلی بلاتکلیف رو برگردونم سرجاش و به آفتاب گردونا، آفتاب رو برسونم و پیرهنت رو، این زندگی چروک ام رو سر و سامون بدم.
هر چه که به دست باد سپرده شود زیباست؛ مثل آن شال قرمز من، وقتی که دور شدنت را میدید.
مثل تو، که در غروب آخرین چهارشنبه سال، میرفتی که بروی.
مثل من، که هنوز وسط پیادهروی روبروی پارک لاله ایستادهام و سرم را پایین گرفتهام و دستهایم را مشت کردهام و فشار میدهم و انگار باد صدای کاوه آفاق را میآورد که میخواند: حالا که آزاد و رها .
مثل بازی موهایم در باد، که بعد چند سال، برای اولین بار تا روی شانهام بلند شدند، وقتی بیخیال و رها خودم را روی زمین انداختم و تو ایستاده بودی که شادی بی حدم را ببینی و نمیدانستی آخرین بار است؛ نمیدانستی و نمیدانستم احساسات، همیشه آن حسهای قشنگ و پایداری نیستند که ما فکر میکردیم.
باد قبل از اینکه تو را با خود ببرد، دوست داشتن مرا، آرامشام را، صبوریام را با خود برد.
گفته بودم هر چه به دست باد سپرده شود زیباست.
دوست داشتنت زیبا بود، تو زیبا بودی.
چند روز پیش عمو رفت. خبر که رسید، دستهای بابا لرزید و من گریه میکردم، سرم گیج میرفت و پاهایم دیگر روی زمین نمیماند ولی گریه میکردم؛ بابا آمد و گفت قوی باش. نگاهش کردم. چشمهایش قرمز بود، نمیدانم دستهایش هنوز میلرزید یا نه ولی میدانم گریه نمیکرد. صدایش اما، غم آمیخته به بغضی بود که با هیچ گریهای تمام نمیشد. عمو که رفت چهارشنبه بود، شبیه همان چهارشنبه ای که نوشته بودم کلاغ ها به سوگ نشستهاند، اسبها گریه میکردند و تمام پرستو ها از نفس افتادند.
مادربزرگم هنوز نگاه خیره اش به در است و میگوید منتظرم پسرم بیاید ولی اشک میریزد، اشک میریزد و این یعنی تمام شده برایش.
بابا میگوید آخرین بار که دیدمش خواست بدرقهام کند، گفتم بلند نشو و خودم هر دو چشمش را بوسیدم و آمدم. بابا این را میگوید و هق هق گریه میکند.
من از آدمها نگاهشان یادم میماند، نگاهش هیچوقت سرد نبود، نگاهش عمیق بود، نگاهش آرام بود، نگاهش هر چه که بود، سرد نبود و من هر دفعه یادش میافتم های های گریه میکنم.
چند روز از رفتنش گذشته، دیگر گریه ها آرام شده، به هق هق و های های نمیرسد؛ دیگر برایش آرام اشک میریزیم و وای از این آرامش .
به بابا که نگاه میکنم یاد آن جمله میافتم که یادم نیست کجا خواندم، میگفت: نه، پدر غم نداشت، پدر واقعا خود غم بود.
و این روزها اینگونه میگذرد.
میخواستم روی یه صندلی کنار پنجره اتوبوس بشینم و سرم رو به شیشه تکیه بدم، ولی خب همیشه خواستن ما کافی نیست؛ هیچ صندلی کنار پنجرهای خالی نبود؛ فلذا کنار یه خانم مسن نشستم.
ناخودآگاه برگشتم به ۱۷ روزی که گذشت. نمیخواستم حتی بهش فکر کنم، میخواستم همهاش رو فراموش کنم، طوری که انگار نبوده، هیچوقت نبوده، چون روزای قشنگی نبود، سختی بود. شببیداری بود. دوری بود. دلتنگی بود. در یک جمله خلاصه بگم که : بدترین ۱۷ روز زندگی ام بود.
بعد نگاه کردم دیدم چرا باید فرار کنم ازش؟ مگه زندگی همیشه قشنگه؟ فرار کردن ازش، بهم حس خوبی نمیداد. چرا باید روزایی رو که دووم آوردم و قوی تر شده بودم رو فراموش کنم طوری که انگار نبوده؟
دیگه دلم نمیخواست پاکش کنم، دوست داشتم بپذیرمش، به عنوان یه برهه از زندگی ام که با سختیهاش بهم قوی بودن رو یاد داد و بهم یاد داد که زندگی همینه دختر! باید دووم بیاری که نهایتاً روزای خوب برسه.
حالا من اینجا وایسادم، نه با فراموشی، که با پذیرش همه اون روزای سختی که گذشته. انگار بزرگتر شدم. انگار همه زندگی همینه. تموم میشه همه چی و این ماییم که باید بپذیریم تمامش رو.
بعد فکر کردن به همه اینا، انگار حالم بهتر شده بود، از همین پنجره بیرون رو نگاه میکردم و دیدم همونقدر که سرسبزی قشنگه، این بیابون ها هم میتونن قشنگ باشن.
دیدم آدم حتی دلتنگ همین بیابونا، همین روزای سخت هم میشه، وقتی دیگه نیست، وقتی تموم شده.
گفته بودم :
آدما، من دلم برای خندههاتون، خندههامون، تنگ میشه وقتی میدونم ته این راه رفتنه.
و نهایتاً همون جمله آرینا که میگه: بگذار دوام آوردن هنر تو باشد.
از پنجره سرویس دانشگاه، غروب آفتاب رو میبینم و عشق های تموم شده. قولای فراموش شده. آدمایی که اومدن، نموندن و رفتن.
از این پنجره گذشته رو میبینم و دختری که هیچوقت تکلیفش معلوم نبوده و توی خیابون بلند از خودش پرسیده: داری با زندگی ات چیکار میکنی؟
از این پنجره دختری رو می بینم که اون طرف شیشه پاهاش رو گذاشته روی صندلی جلویی و انقدر رها شده که اگه یه نسیم ضعیف بیاد هم از جا میکَنه و میبرتش.
روحم سبک شده، روحم توی تونل الغدیر، ۸ بار جیغ کشید و سبک شد. بعد با یه صدای گرفته تر از قبل با ابی میخوندیم: این آخرین باره.
رهام، رها تر از قبل، اونقدری رها شدم که دیگه غمی از ادما نمونده برام. شفاف تر از قبلم، اونقدی که میتونم خیلی چیزا رو در آن واحد بپذیرم، از موسیقی بی کلام آرنالدز میرم به "وای که این واژه ها، لال اند در گوش تو" کاوه آفاق.
گلوم درد میکنه، دردش، درد رهایی عه. درد عذاب آور قشنگیه هر چی هست.
حالا با یه درد ، با یه حالت بی قید و بندی، دیگه میتونم آدما رو بغل کنم و بگم بیخیال، همه چی گذشت و گذشت و گذشت.
حالا دیگه شبیه اون توپ بدمینتونی شدم که بین ما جا به جا میشد و معلق میموند رو هوا.
راحت تر میخندم، راحتتر میپذیرم و کنار میام.
چون دیگه روحم جیغ کشیده.
جیغ کشیده.
منی که روزها، ماه ها و سال ها؛ صبح تا شب را با آدم ها خندیده ام و ادای آدم های خوشبخت را در آورده ام، زندگی ام روی لبه تیغی بُرنده است که راه رفتن رویش یا سقوط از آن، هر دو بد است، هر دو تمام شدن است.
من آدم ها را فارغ از جنسیتشان دوست داشته ام، احساساتشان حتی گاهی بیشتر از حال خودم برایم اهمیت داشته. من با همین تکه های شکسته ام، هنوز و هنوز عاشق محبت کردن مانده ام.
میدانم که تا همیشه، عشق به آدم ها در دلم می ماند، اما پشت این چهره، تکه های خرد شده من است، که گاهی گم میکنم خودم را، تکه هایم را.
من در جنگ سختی هستم. راه درست را می دانم و راه درست را نمیروم. پیرو احساساتم هستم. پیرو آنچه که نباید . من، این منِ تظاهر کننده به سرخوشی و در قید چیزی نبودن، منی که پای تمام دیوار های زیبای شهر ایستاده ام و به دوربین لبخند زده ام، خودم را نوزده سال است پیدا نکرده ام.
رولان بارت نوشته بود:"من عمیقا نا امیدم و سعی میکنم پنهانش کنم تا هر چیز پیرامونم را به تاریکی نکشانم، ولی در لحظههای معینی از تحملش ناتوان میشوم و فرو میریزم." من را میگوید.
میخوام بذارم همه روزای خوب و خاطره های خوب، همونطوری که هستن بمونن.
مثلا دیگه نمیخوام برگردم به اون جایی که یه روزی خیلی بهم خوش گذشته، یا نمیخوام سعی کنم که بازم با همون آدما، همونجا، همون شکلی دوباره خوشحال باشم.
بنظرم اگه سعی کنی دوباره اون حس و حال و تکرار کنی، دیگه هیچوقت خاص نمیمونه واست.
میخوام همه روزا و حس و حالا و حتی آدما خاص بمونن. نمیخوام تکرار کنم. میذارم همون شکلی بمونه و رد میشم ازش.
میترسم. از اینکه بعضی آدمایی که دوستشون ندارم، عزیزِ چند نفردیگهان.
از اینکه من عزیز یکی باشم و مورد نفرت یکی دیگه بیشتر میترسم.
امشب که دارم مینویسم جهان پیش رو ام پیچیده ترین مسئله ایه که همه چیزش به هم مربوطه.
امشب من خودم رو جای تمام آدمایی که ندونسته قضاوتشون کردم و آدم بدی خوندمشون گذاشتم و از خودم بیشتر از اون آدم ترسیدم. ترسیدم از اینکه تمام احساسایی مثل خشم و غم و تنهایی و غیرهای که اون شخص داره رو، منم دارم.
از اینکه ناخواسته کسی رو آدم بدی دونستم و حواسم نبود که اون شاید قهرمان یه داستان دیگه باشه.
کاش یادم بمونه اگه من یکی رو دوست ندارم، به این معنی نیست که اون آدم بدیه.
کاش یادم بمونه که ما از زندگی آدما چیزی نمیدونیم.
بیاین فقط دعا کنیم برای خوبی آدما و مهربونیشون.
عصر جمعه است. بنان میخواند "تنها تویی، تنها تویی در خلوت تنهاییام."
و من انگار مادری هستم سی و چند ساله، در آشپزخانه ای که لبه پنجره اش پر از گلدانهای رنگی است. و من با وسواس، رومیزی گرد کوچک روی میزی که از سالهای دور آمده است را بارها مرتب میکنم و برای عصرانه شیرینی کودکیهایم را درست می کنم.
آرد و شیر و خاکشیر و تخم مرغ و محبتی که از آن روزها برایم مانده.
سالها بعد که مادری سی و چند سالهام، آرامتر شده ام و سازگاتر و از لجبازیهای دختر ۱۹ ساله فاصله گرفتهام ولی ناخن هایم هنوز لاک قرمز دارند.
شبیه دختر ۱۹ ساله این روزها.
من و تو که مسافرهای همیشگی تاکسی های زردی بودیم که من در آن ها دست هایم را در هم گره زده بودم و از پنجره بیرون را می پاییدم و حواسم نبود و تو روزهای بعد بهم گفتی عاشق گره زدن دست هایت هستم. که تو جزئی نگری بودی که دوستم داشت و من کلی نگری بودم که دوست داشتن نمی فهمید.
که من روی پله های تاریک خوابگاه نشسته بودم و حس تو را نمی فهمیدم و گریه کرده بودم. که من دیوانه وار وسط خیابان دویده بودم و جلوی اولین ماشینی را که آمد گرفتم و داد زدم دربست؛ تو گفته بودی دیوانه شدی؟ دیوانه شده بودم و کاش همه آنچه که حالا تمام شده همان موقع تمام می شد. که آن روز من وسط بیابان داد زده بودم: وزش باد شدید است و نخم محکم نیست. و تو از آن طرف گوشی تلفن غمگین شدی عصبی شدی و باد شدید تر شد و دیگر صدایت را نداشتم. دیگر خودت را نداشتم. که من تو را، تو را، فقط تو را از پشت پنجره های زیادی دیده بودم. روزی که پیراهنت زرشکی بود. روزی که پشت گوش تلفن به من گفته بودی نمی بینمت کجایی؟و من گفته بودم من می بینمت.
تو عزیز من بودی و نبودی. تو را روزهایی بیشتر از فروغ و بنفش و خودم دوست داشتم. تو را روزهایی هیچ دوست نداشتم.
اما من فقط عزیزت بودم. نبودنی در کار نبود. من عزیز ساعت ۵ صبح ات بودم که خوابم برده بود و تو تا صبح و صبح های بعد نگرانم بودی که پایم نلغزیده باشد، که نکند یکی از پله ها را ندیده باشد. من اما خواب بودم؛ خواب بودم و لغزیدم. ترسهایت هم شبیه تمام حس هایت بهجا بود.
تو عزیز شب هایمم بودی و نبودی. شبی که برایت گفتم تو آدم فضایی آبی ام هستی عزیزم بودی و شبی که بیست و دو میسکال روی گوشی ام شدی عزیزترینم نبودی.
که گم ات کردم لابهلای پیامک ها و آدم هایی که فکر میکردم بیشتر دوستم دارند و نداشتند.
که از دستت دادم وقتی که روبروی آینه برای کسی که می دیدم گریه می کردم.
در حالی دیگر ندارمت و از دست رفته ای برایم که می ترسم زمستان برسد و آن کاپشن سبزم را توی لباس های زمستانی ام ببینم.
تو را نمیشناختم آن روزی که عجیب به چشم هایم نگاه کردی و دلت لرزیده بود و سال بعد برایم توی تلگرام نوشته بودی:
I'm lost in your brown eyes, In the first time, Under light of the sun.
Do you remember?!
و من یادم بود و یادم نماند.
حرف هایت را دارم و خودت را اما نه.
آخ لعنتی تو که برایم نوشته بودی:
والآن أشهد أن حضورک موت
وأن غیابک موتان.
آخ لعنتی من چرا نبودم و نبودم و نبودم.
که من دیگر دختربچه خوشحال روبروی کافه بهمن نیستم و تو که دیگر . هیچوقت نیستی.
پ.ن: جدی نگیرید. آدم وقتی دلش میخواد بنویسه، تنها راهش اغراق و تجسم کردنه :).
باخت همیشه غم انگیزه. حتی وقتایی که همه بهت میگن تو تمام تلاشت رو کردی و نشد که بشه.
اون موقع فقط خودت می دونی که باخت دادی.
هیچوقت منکر غمگین بودنش نشدم و نمیشم.
اما ما خیلی وقتا به در بسته خوردیم و هیچی عایدمون نشده، ولی یادمون رفته.
ما تمام باختا و بردا و هر چی که فکرشو کنی رو یادمون رفت.
اینم شبیه همه قبلیا.
دوباره شبا میخوابی و صبا با صدای پرنده ها بیدار میشی و زندگی جریان پیدا میکنه.
واقعیتش رو بخوای، جهان اونقدر بزرگ و پیچیده اس که تو و مشکلت خیلی توش گمید.
زندگی جریان خودشو داره، بدون توجه به اینکه تو خوشحالی یا ناراحت.
که اگه اینطور نبود هیچکس دووم نمیاورد.
میخوام بهت بگم گاهی وقتا واسه اتفاقایی که میفته تو هیچ کاری ازت برنمیاد.
پس آروم وایسا یه گوشه و تماشا کن بعد راهت رو بکش برو و فراموش کن.
اون روزا که من، شبیه پروانه کوچیک آبی بودم، از زمین،
تو؟ تو چی بودی؟
یه آدم فضایی که بارها ازت نوشته بودم؛ از کجا؟ پلوتون؟
من پر پرواز نداشتم و تن سپرده به باد بودم، شبیه پنجره ای که باز بود روی باد.
ولی تمومِ تو آهنی بود. احساساتت آهنی بود، قلبت، دستات، دنیات.
من اما به تو، دستام رو، رگام رو حتی، چشمای روشنم رو، بخشیدم که بتونی حس کنی چیزایی که ما از این سیاره احساس می کنیم رو.
بعد تو، دستام رو، چشمام رو، احساساتی که بهت داده بودم و مطمئن بودم که مراقبشونی رو، برداشتی و .
رفتی.
بعد من موندم اینجا، که دیگه بلد نیستم کسی رو دوست داشته باشم.
میخوام ولی نمیشه دیگه.
چون دیگه برق چشمی ندارم که ذوق کنم و قلبی نیست که با دیدن کسی گرومپ گرومپ بزنه و دستی نیست که دستاش رو بگیره.
من همه اینا رو توی وجود سرد سخت آهنی تو جا گذاشتم.
حالا هم بلد نیستم که یاده بره، از اولشم بلد نبودم، از اولشم نمیتونستم پرواز کنم.
باد منِ پروانه رو روی صورت آدما و حتی آدم فضاییا میذاشت و دلم میخواست دوستم داشته باشن، که بتونم پرواز کنم؛ آره من پروازم و حال خوبم همیشه وابسته بود به بقیه. به اینکه دوستم داشته باشن و اهمیت بدن، من هیچوقت نمیتونستم بی تفاوت باشم.
دوستم نداشتی تو، نه؟
فروغ، تو میگفتی پرواز رو بخاطر بسپرم، پرنده مردنیه، من باور نکردم.
حالا که تو برایم دور تر از پاریس و برلین و سن پترزبوگی، من شب های این شهر را قدم می زنم و تمام نور های نئونی و رنگی مغازه ها غمگینم می کنند. من همان لحظه ای که از پنجره آن اتوبوس لعنتی دیدمت و نگاهت آزاردهنده تر از گرمای ۴۱ درجه و آفتابی بود که پوست را می سوزاند، فهمیدم که به انتها رساندی ام برای خودت.
آن روز باران تمام چاله های آب را پر کرده بود، مردی با بارانی سیاه بلندش از کنارشان بی تفاوت میگذشت، شبیه خودت بود، "بی تفاوت". اسم تو را آرام صدا زدم، دست هایش را در جیب های بزرگ بارانی اش فرو برد، جوری که انگار میخواست بفهماند که چقدر تنها شدن راحت است. آن روز تمام جهان آفتابی بود و من کنار دیوارهای سفارت ایستاده بودم و بجای آمدن تو، باران می آمد.
آخ عزیزم، من که حالا دیگر مقصر این پایان دراماتیک شده ام تو در سنگفرش های کدام داستان عاشقانه موزیکال قدم میزنی و خنده هایت آسمان خراش ها را به زانو در آورده است؟
آخ عزیزم، نمیدانی باد چطور اشک هایم را سرد میکند و دلم را شبیه شاخه های درختان پارک ملت، شبیه آن بادبادکی که برایت میگفتم نخ اش محکم نیست، می لرزاند.
حالا دیگر شب ها توی تراس می ایستم و به برج ها و آپارتمان ها و خانه های ویلایی نگاه می کنم و با خودم بلند می گویم : تو در هیچ کدام نیستی، تو جایی دور تر از تمام کشورهایی که می شناسم و نمی شناسم، در داستانی عاشقانه و موزیکال .
آخ که لعنت به تمام بال های هواپیماهایی که پرواز می کنند.
من که روزی از ته دلم خندیده بودم و با دست تابلو نامجو را نشان داده بودم، حالا با صدایش بغض میکنم و برای بار نمیدانم چندم، زندگی از دستم هایم، از جانم، بیرون می رود.
میگوید دوستم دارد، هیچ نمیگویم. میگوید دوستم دارد چون همیشه حرفایی میزنم که حالش خوب میشود.
نمیتوانم بهش بگویم واقعیت همیشه دورتر از تمام حرفها قشنگی است که من میزنم.
نمیتوانم بگویم من بیرونِ ذهنم رنگ های روشن جریان دارد و درونم اما.
درون جان و جسمم، انگار آدمی نابینا نشسته و تاریکی محض است.
انگار من پارچه سفیدی هستم، که روزی زنی شاد، با آواز مرا روی بندِ آبی رنگ پشت بام رها کرده است و دیگر هرگز باز نگشته.
درون من غمِ شب اولی است که مادری چند ساعت قبل بچه اش را با دستهای خودش خاک کرده و مجبور است فردا صبح، روزی عادی را شروع کند.
گاهی این هاله رنگارنگ اطرافم کنار میرود و خودم میشوم. خودی که غمگین و خسته است و تمام بافت های بدنِ به ظاهر شادم را کنار زده و خودش را بیرون انداخته.
من از دوست داشتن آدمها گریه کردهام. از تنفر گریه کرده ام. از درد و عصبانیت و از دست دادن هم.
حالا دیگر درونم کویر لوت است. اشکی ندارم که به حال خودم گریه کنم. میدانم روزی خشک خواهم شد و میشکنم و هیچکس هیچ جا نمینویسد دختری از غم و اندوهِ درونش که هیچوقت اشک نشد، خشک شد و شکست.
هر روز از تویی که فکر نکنم هیچوقت این نوشته را بخوانی دورتر میشوم. "من برایت میمُردم اما وصلهی تو نبودم". خودت خوب میدانی، تو را اندازه چشمهایم دوست داشتم و خوبتر میدانی که چقدر مردمک همین چشمها، بعدِ هزار بحث و دعوایی که داشتیم، برای تو لرزیده بود.
میدانم دوستم داشتی و میدانی که دوستت داشتم اما برای هم کافی نبودیم.
من توی پارکهای زیادی کنارت سرخوشانه قدم زده بودم و تو به سیگارهای زیادی جلوی من پک زدی و من یا با لبخندِ مهربانی، ناراحت بودم و به روی خودم نیاوردم و یا روبروی ات، توی بالکن رستوران، کنار بقیه بچه ها نشسته بودم و فقط نگاهت کرده بودم.
عزیزِ غمگینِ من، من روز به روز از تو دورتر میشوم ولی هنوز با دیدن اسمت روی صفحه گوشی ام، قلبم شبیه بچه ها میزند.
من هنوز به تو فکر میکنم. در بحبوبه صدای شلیک موشک ها و زمزمه های جنگ و تهدیدها و ترسها به تو فکر میکنم و برایت میخوانم: "که تو صیادی و من آهوی دشتم". و میدانم که هنوز همه چیز از دست نرفته. که هنوز صبح های زود موقع خوردن قهوهی تلخ ات به دختری فکر میکنی که من باشم. و من هنوز دلم میخواهد هر کجا تو باشی، باشم و کی نگاهت کنم. میدانی که من آدمِ عشق های بزرگ نیستم. من آدم دوست داشتن های مینیمال ام. آدم نگاه های کی و سرخ شدن گونه هایم و جفت کردن پاهایم کنار هم. میدانی که من آدم زل زدن های طولانی نبودم. آدم صحبت های طولانی نبودم. منی که با دیدنت سرم را پایین میانداختم و شبیه دختر بچه ها، لوس میخندیدم. که من با تو مست میشدم و شراب کهنه هزار ساله بودی انگار، نه؟ و من با تو مستی از سرم میپرید و دوست نداشتن های گاه و بیگاهت، آبِ یخی بود که به صورتم میپاشید، نه؟
من پیچک سبز رنگ درخت انگور همسایهمان بودم که درون رگ هایت جاری شدم و رشد کردم و کشتن من، کشتن خودت بود.
من همانی شدم که روزی نوشتی دوست نداشتنت، نابودی بخشی از خودم میشود. و من میدانم اگر جنگ شود، شبیه آن سکانس نمیدانم کدام فیلم، که سربازی، سرش را از پنجره قطار بیرون آورده و معشوقش را میبوسد، تو را خواهم بوسید و اشک های داغم روی گونه های هردویمان جاری خواهد شد و بعد از آن، دوست دارم توی بمباران چند ساعت بعدش بمیرم تا اینکه نبودنت را طاقت بیاورم عزیز من.
آخ حواسم پرتت شد اصلا! داشتم میگفتم ما وصلهی هم نیستیم ولی چه کنم که دوستت دارم هنوز و تا به ابد.
هرس می خوانم. عاشق روزمرگی ام. عاشق هیچ گره ای در داستان نبودن. نمیدانم هرس روزمرگی حساب می شود یا نه. ولی داستانش توی خرمشهر و هور و آبادان است. رسول را صدا می زنند ابوشروان. کسی به اسم پسر زنده اش صدایش نمی زند. دنبال زنش نوال است. زنی که جلوی چشمش، پسرش توی حمله به خرمشهر غرق خون شده بود. نوالی که می گوید هیچ مردی توی خیابانها دیگر نمی بینم. داشتم می گفتم. عاشق روزمرگی ام. روزمرگی های زویا پیرزاد توی کتاب چراغها را من خاموش میکنم. انقدر نامش را گفته ام که با دیدن اسم کتابش، همه یاد من می افتند. چراغ ها را سه بار خوانده ام. عصرهایی که توی آشپزخانه عصرانه می خورم، خودم را کلاریس، مادر دو دختر ابتدایی و یک پسر می بینم. دوست دارم لبه پنجره آشپزخانه را گلدان بذارم. دوست دارم روزی ملخ ها حمله کنند. دوست دارم همسایه ای داشته باشم که دوستش نداشته باشم ولی با دیدنش یک طوری شوم. داستان کلاریس هم توی آبادان است. داستان های با فضای آبادان را دوست دارم. اسم دخترهای نوال هنور توی ذهنم است. امل و انیس. نوال مادر نخل ها شده. تا جایی که من خوانده ام دیگر برای بچه هایش مادری نمی کند. بر میگردم به چراغها. هر وقت که به دست هایم نگاه می کنم یاد آن جمله اش می افتم که نوشته بود آدم های حساس انگشت های باریک و ظریفی دارند. حساس بودم؟ نمیدانم. این روزها هیچ چیز نمیدانم و فکر کنم پانزده روز شده که خانه مانده ام و نمیدانم دنیای بیرون چگونه میگذرد. دوست دارم توی نگی داستان های زویا زندگی کنم. دوست دارم نوال باشم و مادر نخل های هور. نمیدانم چه می نویسم. میل عجیبی به نوشتن در وجودم است که مرا سوق میدهد که بنویسم ولی ذهنم خالی از کلمات و زندگی است. هیچ اتفاق خاصی نمی افتد یا بهتر بگویم، نمی بینم که درباره اش بنویسم. توی همین داستان ها زندگی می کنم. از این کتاب به آن کتاب. از این شاخه به آن شاخه. شبیه زندگی ام. شبیه زندگی این روزهایم.
میخواهم از دوری بگویم برایت. که آرام مرا فراموش خواهی کرد. یادت میرود چگونه چشمهایم را خط باریکی میکردم و شیطنت وار میخندیدم. یادت میرود حسِ لمس دستهایم را حدود ساعت ۶ عصر. یادت میرود چطور سرخوشانه کنارت بچه میشدم.یادت می رود نخندیدنهایم، صدای گریه ام را. قسم به تو عزیز من، که آنقدر با تمامی اسم ها و لقب های زیبای شایستهات صدایت زده ام که واژه ها کم آورده اند. کاش یادت بماند این روزها را. که بهت گفتم ریرا طبق یک افسانه قدیمی، بانوییاست که باعث زیبایی جنگلهای شمال میشود و تو دوستش داشتی. کاش یادت بماند که برای ریرا، دختر بدنیا نیامده نداشتهام نوشتم. نوشتم روزی که به من گفت دوستم دارد، در من هزاران دُرنای آبی رها شد و فریادکشان از عشق میخواندند. روزی که گفت خیلی دوستم دارد، توی پیادهروی نمیدانم کدام خیابان لیلی کردم. روزی که با دستهای سردِ خالی از زندگیام روی رگهای برآمده سبزآبی رنگ دستش که سرشار از زندگی بود دست کشیدم، دوباره زندگی را، زندگی کردم. کاش بدانی من با عشق تو، همه چیز برایم پررنگ تر شد. حالا همه چیز جان دارد، حالا میدانم چرا دختری یک شب تمام در اتاقش را قفل کرده بود و گریه میکرد. حالا میدانم عشق، راه نجاتم بود. سورمهای جان عزیز من. بنفشآبی من. دوری از تو، سقوط از تمام ارتفاعات جهان است. دوری از تو خاموشیاست. دوری از تو غم نهفتهی تمام خرمالوهای جهان است. دوری از تو فراموشی جزئیات است. کاش مرا، کاش جزئیات مرا، کاش مختصات مرا یادت بماند. کاش یادت بماند مرا. منی را که بیشتر از هفت میلیارد و خورده ای جمعیت کره زمین، دوستت دارم.
گاهی می بُرم از همه چی
از درس،
از زندگی
گاهی مثل الان کم میآرم
و رها می کنم هر چی که اطرافم وجود داره
خانوادم
دوستام
و تمام تلاش هایی که کردم
و میشم: "نقطه ته خط"
حالامن
بغض کردم
بخاطر چیزی که ازش می ترسیدم
و دقیقاً همون سَرَم اومد
باید همان روز که بعدِ دانشگاه توی پارک روی چمن ها دراز کشیده بودیم و آسمان آبیِ یکدست بود و من با دستم اَبر میکشیدم و تو خندیدی و پرسیدی«اگه گفتی اینی که میکشم چیه؟» میفهمیدم تو فکر پروازی و من فکرم پرواز است؛ پرواز کنار تو. باید روزِ قبل رفتنت، از دستهای مضطرب قفل شده ات روی میز آن کافه لعنتی، میفهمیدم که دیگر سهم من نیستی. حالا دیگر خوب میدانم غمگینترین نقطه جهانِ کوچک من کجاست؛ فرودگاه امام خمینی، وقتی که پرواز تو را اعلام کردند و من جایی دورتر از گیت، دورتر از تمام آنهایی که بدرقهات میکنند، جایی دورتر از دنیایت و ذهنت ایستادهام و آن شعرِ سعدی را زندگی میکنم که میگوید: "من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او". طاقت ندارم ببینم دور میشوی و گم میشوی توی جمعیت، دلم میخواهد اخرین تصویری که ازت میماند، نزدیکتر باشد. کیفام را روی شانهام جابجا میکنم و زودتر از تو میروم. حالا که توی ماشین نشستهام، هنوز گریه نکردهام، هنوز قوی ماندهام. فکر میکردم رانندگی که کنم بهتر میشوم. نشدم. فکر میکردم تو را در جیغهایم توی تونل گم میکنم. گم نکردم. فکر کردم تو را شبیه نور لامپهای وسط اتوبان توی تاریکی شب پشت سر میگذارم. نگذاشتم. فکر کردم آفتاب که بزند، شبیه شب قبل، حل میشوی در طلوع. نشدی. و حالا که پشت میز ناهارخوری آشپزخانهام نشسته ام، میشکنم و فکر میکنم که با اشکهایم سُر میخوری روی گونه هایم و میروی. نرفتی. در من هنوز، بعد از این همه سال، هیچ هواپیمایی نپریده که دورت کند.
درباره این سایت